در این نوشته از مجله روانشناسی آرامش زندگی به نوشتهای از مایکل لویتن خواننده و آهنگساز اهل امریکا و نویسنده کتاب “صادقانه بگویم” با عنوان مردی که دروغ نمی گوید میپردازیم.
مردی که دروغ نمی گوید داستان کودکی تا نوجوانی مایکل است که تحت تاثیر آموزش والدین خود، دیدگاه افراطی به صداقت و راستگویی داشت. این نوشته مروری بر این خاطرات او و چگونگی تغییر او در این زمینه است.
وقتی در مهد کودک بازی میکردم، از تاب به زمین خوردم و اشک میریختم. معلمم که زن جوانی بود مرا در آغوش گرفت، سرم را نوازش کرد و با صدای بلند گفت: “تو خیلی شجاع هستی. تو خیلی شجاع هستی. ”
از آنجا که در نظرم من هیچ کاری شجاعانهای انجام نداده بودم، شک کردم که او ممکن است دروغ بگوید. از او پرسیدم:
“من چه کاری کردم که شجاعانه بود؟”
او سوال مرا نادیده گرفت و گفت که شجاع هستم.
من قبلاً آموخته بودم که این نوع اجتناب و امتناع از پاسخ به سوالات یا توجیه خود، نشانه مطمئنی از دروغگویی است. به او گفتم:
“من هیچ کاری شجاعانه انجام ندادم. تو میخوای منو گول بزنی تا من از گریه دست بردارم!”
او بار دیگر حرف مرا نادیده گرفت، بنابراین گفتم:
“دروغ را کنار بگذار!”
من همچنان او را دروغگو صدا میکردم تا اینکه ساکت شد و از نوازش کردن سرِ من دست کشید.
در ماشین، وقتی از مدرسه به خانه برمیگشتم، داستانم را در مورد افتادن از تاب به مادرم گفتم.
“من روی زمین افتاده بودم و گریه میکردم، و او گفت که من شجاع هستم.”
مامان گفت: “گریه میتواند شجاعانه باشد.”
من پرسیدم: “اگر گریه روی زمین شجاعانه است، چه چیزی شجاعانه نیست؟”
مامان لحظهای فکر کرد. او گفت:
“اگر دیگر هرگز سوار بر تاب نشوی. این کار شجاعانه نخواهد بود.”
من گفتم:
“اما او نمیدانست که آیا من دوباره تاب سواری میکنم؟”
مامان به من گفت:
“تو درست میگویی. هیچ چیز از دستت در نمیره ، مایکل!”
با افتخار گفتم. “هیچ چیز از دست من در نمیره!”
تمرکز من بر این که خودم را غیرقابل گول زدن میدانم به اندازه کافی مشکل ساز بود، اما از آن بدتر، من اجازه نمیدادم که دیگران نیز فریب بخورند.
دفعه بعد که این دستیار آموزشی را در حال دلداری دادن به کودک گریان دیگر دیدم، رفتم و گفتم:
“او میداند که تو شجاع نیستی. او فقط دروغ میگوید تا شما را فریب دهد تا احساس بهتری داشته باشید! ”
البته، تقریباً همه اصرار داشتند که آنچه خانواده من “دروغ” مینامند به هیچ وجه عدم صداقت نیست. زیرا آنچه که ما عدم صداقت مینامیدیم، کاملا به رفتارهایی اشاره داشت که توسط عموم مردم نرمال بود.
کلمه دروغ برای ما معنای متفاوتی داشت و درصد زیادی از نحوه تعامل دیگران را پوشش میداد.
از نظر ما ادب مردم دروغ بود، تدبیر و درایت آنها بیشرافتی بود، صحبت کردن غیرمستقیم آنها بزدلی بود. حتی بدتر، دروغ گفتن نباید عمدی باشد. خودفریبی هم بیصداقتی بود.
ما هرگز از شوکه شدن توسط آنچه رایج ترین نوع عدم صداقت میدانستیم، یعنی عدم علاقه به ابراز وجود دست نکشیدیم.
ما تماشا میکردیم که همه اطرافیان ما مکالمهای را که صدها بار شنیده بودیم، مانند یک متن از قبل نوشته شده میخواندند، به جای آنکه بدون توجه به اجرای یک نمایشنامه فقط در مورد آنچه که قرار بود صحبت کنند. ما نمیتوانستیم بفهمیم چرا کسی این کارها را به اصالت و اصیل و واقعی بودن ترجیح میدهد.
مادرم طوری بزرگ شده بود که همیشه خودش را برای خوشایند و راحتی دیگران فدا کند و این رضایت دیگران را ارزش و معیاری برای دوستداشتنی بودن خود میدانست.
او نمیخواست من هم مانند او همچین طرز تفکری داشته باشم. او مرا به سمت ایدهای سوق میداد که راضی کردن و اینکه دیگران مرا دوست داشته باشند، مسئولیت من نیست چیزی که بیشتر اهمیت دارد این است که خودم، خودم را دوست داشته باشم. دیگران مسئول احساس خودشان هستند و اگر از چهره واقعی من خوششان نمیآید، میتوانند مرا ترک کنند.
از سوی دیگر، خانواده پدرم صریح، منتقد و سازشناپذیر بودند. در حالی که آنها از اینکه نظرات توهین آمیز خود را بیان میکنند خوشحال بودند، اما خودشان نمیتوانستند انتقاد را تحمل کنند. بنابراین، پدر درگیر این ایده بود که باید هم از انتقاد کردن و هم انتقاد شنیدن احساس راحتی کنیم. باید بدون توجه به اینکه نطرات واقعی دیگران چقدر ناراحت کننده خواهند بود، مشتاق شنیدن آنها باشیم.
والدین من در مورد فلسفه خود نظم چندانی نداشتند. آنها یک اساس و مرامنامه رسمی نداشتند. اما فقط از آنجایی که خودشان بودند، مرا به عنوان اصلاحشده خانوادههایشان و جامعه پرورش دادند. من قرار نبود منطبق با مسایل مسخره فرهنگمان باشم، بلکه باید در هر مرحله با آنها مقاومت کنم. و جایی بهتر از مهد کودک برای شروع این انقلاب وجود نداشت.
مکالمات بعد از مدرسه با والدینم به یک رسم روزانه تبدیل شد. در ماشین، من با هیجان تمام دروغهایی را که شنیده بودم برای مادرم لیست میکردم.
یک بار قرار بود در مجمعی سخنرانی کنم، اما نمیخواستم متن آن را حفظ کنم. معلم گفت که باید آن را حفظ کنم وگرنه اجازه نمیدهد سخنرانی کنم. بنابراین به او گفتم: “خوب ، من مجبور نیستم سخنرانی کنم.” وقتی این را گفتم، او لحن خود را تغییر داد و به من گفت که لازم نیست آن را حفظ کنم.
در سن 9 یا 10 سالگی، به یک آزمون سنجش دروغ رسیدم که در بسیاری از موارد مفید بود.
من دو سوال از خودم می پرسم اول: آیا میتوانم تشخیص دهم که فرد از این دروغ چه چیزی به دست میآورد؟
دوم: آیا این دروغ چیزی است که یک فرد غیر خلاق ساخته است تا چیزی به دست آورد؟
به عنوان مثال، اگر کودکی به من بگوید پدرش خلبان جنگنده است، ابتدا از خودم میپرسم که: آیا هدف او را از گفتن این جمله تشخیص داده ام؟
واضح است که او میخواهد من فکر کنم پدرش خونسرد است و بنابراین، خودش خونسرد است.
سپس از خودم میپرسم که آیا این نوع دروغی است که یک فرد غیر خلاق از آن برای رسیدن به آن هدف بهره میبرد؟ بله، تصمیم گرفتم که دروغ گفتن در مورد داشتن شغل خوب پدر که شغلی معروف بود که در تلویزیون هم دیده بودم، ممکن است مرا تحت تأثیر قرار دهد و بنابراین متوجه شدم که پدرش احتمالاً خلبان نیست!
از سوی دیگر، اگر کودکی بگوید که پدرش حسابدار است، تعیین این که در صورت دروغ بودن وی امیدوار است از این اظهارنظر چه چیزی بدست آورد دشوارتر است. به علاوه، این یک دروغ منحصر به فرد بود، که قبلاً نشنیده بودم.
اکثر دروغها آنقدر خلاق نبودند. من تشخیص داده بودم که پدرش به احتمال زیاد یک حسابدار است.
من فقط به تشخیص دروغ اهمیت میدادم ، نه اینکه با دروغگو همدلی کنم.
به عنوان مثال، هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که بچهای که در مورد خلبان بودن پدرش دروغ میگوید، ممکن است پدر نداشته باشد یا پدری بدسرپرست داشته باشد، یا دچار صدمه یا شرمندگی دیگری در خانواده باشد که او را وادار به دروغ گفتن به افراد دیگر کرده است.
من فقط مضحک بودن دروغ را میدیدم. من میتوانستم از استعدادم برای تشخیص دروغ به عنوان روشی برای تشخیص رنج استفاده کنم، زیرا میدیدم چه کسانی به شفقت یا کمک نیاز دارند. اما من آن قسمت از معادله را از دست داده بودم. برای من این دروغها فقط خندهدار بود و دروغگوها ابله و رقتانگیز.
تشخیص دروغ برای من به صورت طبیعتِ دوم خودم در آمد، همانطور که آزمونهای سنجش دروغ و لیست معایب متداول را درونی کردم. دروغها همچنان برای من خط قرمز بود. من در دوران نوجوانی و اوایل بزرگسالی خود از مردم میخواستم که دیگر به من دروغ نگویند. اما آنها نمیپذیرفتند و به ادعاهای خود مبنی بر صادق بودن پایبند بودند.
پس از گذشت چندین دهه از این اتفاق که، من همان مردی که دروغ نمی گوید به اندازه کافی مکالمات ناخوشایند داشتم، به اندازه کافی در مصاحبههای شغلی خندیدم، به اندازه کافی توسط دوستان طرد شدم، به اندازه کافی آپارتمانهای بسیاری را رد کردم و به اندازه کافی روابطی که میتوانست عاطفی باشد را مسموم کردم، به ذهنم رسید که شاید دیگران چیزی را میدانند که من نمیدانم.
شاید اصرار آنها بر اینکه صادق بودهاند فقط یک دروغ دیگر نبود. شاید به نوعی واقعی بود. من سعی کردم نوع جدیدی از دروغیابی را انجام دهم که این بار متوجه درک خودم از دیگران و آنچه به خودم میگفتم بود.
وقتی مغزِ به طور وسواسی صادق خودم را به محیط دیگری تغییر دادم و عینک دروغرنگم را برداشتم، مشخص شد که دیگران سعی نمیکنند یکدیگر را فریب دهند.
در همین رابطه بخوانید:
دیگران چقدر به ما اهمیت میدهند؟!
چیزی که من آن را “بی صداقتی” نامیدم این بود که فرهنگ ما چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکند. خط اجتماعی افراد را به هم متصل میکند و باعث میشود احساس امنیت کنند، درک شوند، حتی دوست داشته شوند.
در حالی که من همه چیز را نادرست میدانستم، خودم را جدا میکردم، دیگران بازتاب همدیگر بودند و زبان مشترکی را یاد میگرفتند. آنها به مهربان ، دوستیابی و احساس آرامش اهمیت میدادند. همه چیز مهمتر از حقیقت است.
بنابراین من، مردی که دروغ نمی گوید، 10 سال گذشته را به دروغ گذراندم، حداقل طبق تعریف من از کله دروغ. هنگامی که به نظر می رسد کسی می خواهد بدون شنیدن نظر من صحبت کند، من به طور تلویحی می گویم که موافقم. اگر کسی با حالت عصبانی یا ناراحت چیزی میگوید که منظورش نیست، دیگر به آن اشاره نمیکنم که احتمالاً منظورش این نیست.
اگرچه من روزانه دروغ میگویم و هر بار متوجه آن می شوم، هنوز از اکثریت مردم صادقتر محسوب میشوم. اما به نظر من صداقتِ معتدلِ من بیشتر مورد قدردانی است.
وقتی دعوت میشوم، داستانهای شخصی میگویم و با هیجان به داستانهای شخصی دیگران گوش میدهم. من هرگز از شنیدن احساسات دیگران دست برنداشتهام و مردم میتوانند این را درک کنند. اما من دیگر صداقت را بدون قید و شرط به همه تحمیل نمی کنم.
خانواده من رابطه جدید من با صداقت را درک میکنند ، اگرچه خودشان همیشه مایل نیستند که این گونه بیصداقت باشند. با این حال، مادر هنوز با گفتن احساسی که دارد احساس قدرت میکند حتی اگر دیگران آن را دوست نداشته باشند.
و من فکر میکنم او هنوز معتقد است که حقیقت به ما کمک خواهد کرد، این که برای همه ما بهتر است که یکدیگر را بشناسیم و توسط کسانی که به آنها اهمیت میدهیم شناخته شویم.
من فکر میکنم بسیاری از کسانی که مجبور شدهاند خود را پنهان کنند احساس قدرت مشابهی میکنند. من نمیتوانم آنها را سرزنش کنم. مهم نیست که چقدر در زندگی عادی خود ناصادق هستم، گذراندن وقت با خانوادهام آزاد است و نیازی به دروغ گفتن نیست.
من، مردی که دروغ نمی گوید، هنوزعاشق کسانی هستم که حقیقت بینقص را در تمام حالتهای خندهدار، هیجانانگیز و دلخراش آن دوست دارند.
ترجمه شده از سایت سایکولوژی تودی
106 بازدید